این داستان بر میگرده به زمانی که هرشب خونه یکی میخوابیدم .

از صبح تمام خونه قمر خانم رو پاک کردم اونقدر زمین سائیدم که بند بند انگشتام سوز میزنه تنها چیزی که اروومم میکنه اینکه مطمئن هستم شب بالشی هست کنار مطبخ کنار اجاق گرم که بخوابم .

هوای بیرون خیلی سرده سوز عجیبی از درز در میاد  و من هی خدا رو شکر میکنم که چه خوب که قمر خانم امروز منو به کار گرفت .

قمر خانم دو تا پسر شر شیطون دو قلو داشت که خیلی در عین شیطنت مهربوون بودن . از صبح هی اونا ریختن من جمع کردم شستم .شوهرش همیشه ماموریت بود و اونو بچه هاش تنها بودن اکثر روزها منو پناه میداد هم کار میکشید هم نهار و شام و جای خواب داشتم .

دیگه کارم تموم شد و حتی نای خوردن شام نداشتم اجازه گرفتم برم تو مطبخ بخوابم یکدفعه گفت زینب اب نداریم .

گفتم نمیشه صبح بیارم خانم گفت نه الان 

برو اب بیار بعد بخواب واقعا نا نداشتم ولی نگران بودم بگه برو اگه اب نمیاری 

با هر بدبختی بود شال سوراخ سوراخی که داشتم رو دور خودم پیچیدم رفتم به طرف حوض انبار اب  تو تاریکی شب با ترسی که بهم غلبه کرده بود و بادی که تو تنم مینشست و ازارم میداد و صورتی که از سرما کرخ شده بود به جلو میرفتم گاهی سطل رو زمین میذاشتم و تو دستام فوت میکردم که گرم بشن و دوباره سطل رو به دستم میگرفتم و جلو میرفتم کوچه باغ به پایان رسید و تو دل تاریکی دو چشم براق که به من زل زده بود دیدم فک کردم سگه گفتم چخه چخه ولی صدایی نیومد و دو چشم شد چهار چشم و بعد چند چشم دیگه ترس تمام وجودم رو گرفت یکدفعه به طرف من امدن و من به طرف عقب دویدم و صدای نفس نفس حیونا رو میشنیدم بلند جیغ میزدم و میدویدم یکدفعه زمین خوردم و سطل محکم به یک سنگ خورد و صدا داد و من از هوش رفتم وقتی به هوش امدم گرمای خوبی رو احساس کردم و پتوی زبری روم بود و سطل اب کنارم پر بود .

بله همسر قمر خانم از ماموریت امده بود و منو از دست اونهمه گرگ نجات داده بود و من که بیهوش بودم رو به خونه برده بود و سطل رو هم خودش پر کرده بود و کلی هم با قمر خانم دعوا کرده بود که اگر بچه مردم میمرد چکار میکردی با وجدان خودت و ادمهای دورو برت 

خدا خیرش بده حسن اقا رو که اونشب نجاتم داده بود .

به اینجای داستان که رسید اهی کشید و گفت بچه ها خدا رو شکر گذشت اون روزهای سخت و خدا رو شکر که الان شما ها رو دارم پاشین پاشین غذای منو بدین برین خونه هاتون الان خانوادها نگران میشن 

خنده زینب خاله  رو هنوز فراموش نکردم خدا رحمتش کنه 

مادربزرگ قصه شیرین زندگی من

داستانهای خاله زینب گرگ ها

رو ,خانم ,قمر ,تو ,خدا ,سطل ,بود و ,قمر خانم ,و من ,رو شکر ,کرده بود

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Phoebe پاتق ما مرجع به روز و تخصصی پزشکی ایران و جهان به ياد دوست مدرس شخصيت شناسي اناگرام cloudproje تو شعر میخوانی... فروشندهه تربیتی نکس فور یو