مادر بزرگ قصه همیشگی زندگی 
مادربزرگ مهربان من  سالهای اخر عمرش رو حتی یک روز تنها نبود وبیشتر این سالها رو کنار من و رضا بود برکت  زندگی ما بود و تا روزی که  کنارمون بود  روزی بود که سرازیر میشد به زندگیمون. شادی زیادی در کنارش صد چندان میشد .  وقتی برا زمان کوتاهی میخواست بره خونه دایی حسن انقدر اصرار میکردیم یا منصرف میشد یا با خودمون میبردیم و برمیگردوندیم و یا دو روز که میموند رضا میرفت دنبالش وقتی تو خونه نبود همه غمگین بودیم مادر بزرگ شبها لباس راحتی میپوشید و من و رضا که هر دو نوه دختری بودیم منتظر میشدیم برق اتاق خاموش بشه به محض خاموش شدن من ا ز یک طرف رضا از یک طرف و مینا از پایین پاش میرفتیم تو رختخوابش مادربزرگ دادو بیدادمیکرد پدرصلواتیها برین بخوابین مگه فردا نمیخواین سر کار برین .
و ما سه تا بنده خدا رو اذیت میکردیم البته اذیت نبود شوخی و خنده  این کار همیشه بود اکثر اوقات رضا دزفول ماموریت بود و من و مادربزرگ و مینا تنها بودیم .
یکی از روزهای تنهایمون از سر کار حدود ساعت هشت شب رسیدم  خونه اضافه کاری هم میموندم. بلند گفتم مادربزرگ سلام خوبی  گفت بله خوبم .کمی خرید کرده بودم تو اشپزخونه در حال جابجا کردن بودم مادربزرگ امد صورت مهربوونش رو بوسیدم .گفت گیسو دلم نون سنگک میخواد اونم کنجدی .گفتم مادر من میگفتی میخریدم میاوردم الان از کجا بخرم فدات شم .
گفت اگر دل من خواسته خدای من میفرسته .همون موقع در خونه رو زدن هنوز لباس بیرون تنم بود رفتم دم در در رو که باز کردم همسایه بغلی یک نون سنگک بزرگ دو رو کنجدی دستش گفت خانم مقدم داشتم نون میخریدم گفتم شاید شما هم بخواین 
نون رو گرفتم تشکر کردم و امدم تو اشپز خونه هنوز مادربزرگ رو صندلی تو اشپزخونه نشسته بود اشک توچشمم جمع شده بود نون رو به طرفش گرفتم و بغلش کردم .
حرفی نزدم ولی همان ابراز احساسات کافی بود که مادربزرگ تمام فکر منو بخونه بابا تو دیگه کی هستی 
خدا چقدر دوستت داره 
از این دسته اتفاقات بارها پیش میامد مثلا میگفت الان دلم منوچ رو میخواد منوچهر پسرش بود و تو یزد زندگی میکرد اگر نصف شب هم میگفت بلند میشدم چای میذاشتم مطمئن بودم که الان دایی در میزنه .
برامون از قصه های دوران کودکیش میگفت از باغ داییش که سه بار در نه روز متوالی محصول جمع میشد اولین محصول باغ کامل مال ایتام بود دومبن محصول همون باغ که بیشتر از بار اول بود برا فقرا بود  و حتی یک حبه از انگور باغ دهن نمیگذاشت و سومین محصول برا کارگرا و انبار خودش بود که مادربزرگ میگفت بیشتر از دوبار قبل محصول جمع میشد .مادربزرگم خیلی داستانها و خاطره های زیبایی برامون تعریف میکرد  و هر شب سرگرم بودیم .
او اصلا لباس تیره نمیپوشید میگفت کراهت دارد لباسهایش صورتی ابی روشن و سفید بود 
مادربزرگم شاد بود و بیشتر روز رو نماز و قران میخواند 
مادربزگ هم فشار خون داشت هم قند دکتر پرهیز غذایی داده بود و میوه فقط اجازه داشت محدود بخورد 
در دو دیگ غذا درست میکردم و غذای ایشون رو کم نمک درست میکردم  تو ظرف میکشیدم و میذاشتم جلوشون هر روز که رضا بود به بهانه ایی منو بلند میکرد دنبال یک چیز مقلا گیسو نون پس چی تا میرفتم دنبال نون سریع تو غذای مادربزرگ نمک میزد و هم میزد .مادربزرگ خوشحال بود رضا رو داره حتی سبب ازدواج من و رضا اصرار مادربزرگ بود.
دکتر مشخص کرده بود مثلا پنج تا گیلاس دو زردالو و چند حبه انگور و من طبق دستور دکتر میوه میشستم تو پیشدستی براشون می اوردم 
به محض رفتن من طرف اتاق یا اشپزخانه رضا  کلی گیلاس مشت میکرد میریخت برای بنده خدا مادربزرگ همیشه میگفت رضا منو بیشتر از تو دوست داره .میگفتم مادر فدات بشم این دستور دکتره که قندتون فشارتون بالا نره 
میگفت ای دخترم عمر دست خداست اینا بهانه است .
حتی یاد اوری خاطرات شیرین کنار مادربزرگ هم شوق و انرژی به من هدیه میکنه روحش شاد یادش گرامی

مادربزرگ قصه شیرین زندگی من

داستانهای خاله زینب گرگ ها

رو ,مادربزرگ ,تو ,رضا ,هم ,نون ,بود و ,من و ,و رضا ,بود که ,بیشتر از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فیلم و سریال های رو دنیا انجمن علم اطلاعات و دانش شناسی کرمانشاه دانلود برای شما دانلود کتاب پی دی اف Empty Sky بهترین آهنگ های 2019 Ҭђὗᾗḋἔʀ ὄᾧł bimepezeshk اکوادور اکسپرس shabshab